لاتاري حكايت كننده يك مراسم سنتي قرباني كردن انسان هاست كه هر ساله در يك دهكده برگزار مي شود . شرلي جكسن درباره ي اينكه چه چيز او را به سمت نوشتن اين داستان كشانده گفته :« من تصور مي كنم با قرار دادن يك مراسم بي رحمانه در زمان حال و در دهكده ي خودم ، اميدوار بودم خشونت بي هدف و غير انساني زندگي را به نمايش درآورم. »
صبح روز بيست و هفتم ژوئن هوا صاف و آفتابي بود و گرماي نشاطآور يک روز وسط تابستان را داشت؛ گلها غرق شکوفه و علفها سبز و خرم بودند. نزديکيهاي ساعت ده، مردم روستا رفتهرفته در ميدان ميان ادارة پست و بانک گرد ميآمدند؛ در بعضي شهرها آن قدر آدم جمع ميشد که قرعهکشي دو روز طول ميکشيد و ناچار کار را از روز بيست و ششم شروع ميکردند؛ اما در اين روستا، که فقط سيصد نفري آدم داشت، سر تا ته قرعهکشي کمتر از دو ساعت وقت ميگرفت؛ بنابرين کار را در ساعت ده شروع ميکردند و طوري بهموقع تمام ميکردند که مردم روستا، براي ناهار، ظهر توي خانههايشان بودند.بچهها، البته اول جمع ميشدند. مدرسه تازگيها با آمدن تابستان تعطيل شده بود و احساس آزادي براي بيشتر آنها آزاردهنده بود؛ دلشان ميخواست، پيش از آنکه توي بازي پر شر و شور راه پيدا کنند، مدتي بيسروصدا دور هم جمع شوند و باز از کلاس و معلم، و کتاب و تنبيه حرف بزنند. بابي مارتين جيبهايش را از پيش با قلوه سنگ انباشته بود، و پسرهاي ديگر چيزي نگذشت که، به پيروي از او، صافترين و گردترين سنگها را جمع کردند؛ بابي و هري جونز و ديکي دلاکرُيکس- که روستاييها دلاکرُي صدايش ميکردند- دست آخر تل بزرگي قلوه سنگ در گوشة ميدان جمع کردند و مراقب بودند بچههاي ديگر نگاه چپ به آن نيندازند. دخترها کناري ايستاده بودند و با هم گرم اختلاط بودند و سرشان را برميگرداندند پسرها را ديد ميزدند ؛ و پسرهاي کوچولو توي خاک و خل غلت ميزدند يا دست برادرها وخواهرهاي بزرگشان را محکم گرفته بودند.چيزي نگذشت که مردها کمکم جمع شدند، بچههايشان را ميپاييدند و از محصول و باران، تراکتور و ماليات حرف ميزدند. کنار هم، دور از تل قلوه سنگ گوشة ميدان ايستاده بودند، و آهسته لطيفه تعريف ميکردند و به جاي سر دادن قهقهه لبخند ميزدند. سرو کلة زنها، که لباس رنگ و رو رفتة خانه و ژاکت پوشيده بودند، اندکي بعد از مردهايشان پيدا شد. به همديگر سلام کردند و همانطور که ميرفتند به شوهرانشان بپيوندند حرفهاي خالهزنکي براي هم تعريف ميکردند. طولي نکشيد که زنها کنار شوهرهايشان ايستادند و بچهها را صدا زدند و بچهها که چهار پنج بار صدايشان زده بودند، با بيميلي راه افتادند رفتند. بابي مارتين از زير دست دراز شدة مادرش جا خالي داد و دوان دوان به طرف تل قلوه سنگ برگشت. پدرش صدايش را بلند کرد سرش داد زد و بابي به سرعت برگشت و سر جايش، ميان پدر و برادربزرگش ، ايستاد.ادارة قرعهکشي –مثل رقصهاي ميداني، باشگاه نوجوانها و جشن هالووين- به عهدة آقاي سامرز بود، که فرصت و توانايي جسمي داشت تا صرف فعاليتهاي محلي بکند. آقاي سامرز چهرة گردي داشت و شاد و شنگول بود و از راه خريد و فروش زغال سنگ زندگي ميکرد و مردم دلشان به حالش ميسوخت؛ چون اجاقش کور بود و زنش آدم بددهني بود. وقتي، صندوق سياه چوبي به دست، پا به ميدان گذاشت، پچپچي ميان روستاييها درگرفت و او دست تکان داد و بلند گفت: «يه کم دير شد، رفقا.» رئيس پست، يعني آقاي گريوز، عسلي سه پايه به دست، به دنبالش ميرفت؛ عسلي در وسط ميدان گذاشته شد و آقاي سامرز صندوق سياه را رويش جا داد. روستاييها فاصلهشان را حفظ کرده بودند و دور از عسلي ايستاده بودند، و وقتي آقاي سامرز گفت: «کيا حاضرن به من کمک کنن؟» دودل ماندند تا اينکه دو نفر مرد، يعني آقاي مارتين و پسر بزرگش، باکستر، جلو رفتند و صندوق را روي عسلي محکم گرفتند و آقاي سامرز کاغذهاي تويش را به هم زد.لوازم اصلي قرعهکشي سالها پيش گم شده بود و صندوقي که حالا روي عسلي بود، حتي پيش از به دنيا آمدن وارنر پيره، مسنترين مرد روستا، توي قرعهکشي به کار ميرفت. آقاي سامرز بارها با روستاييها صحبت کرده بود که صندوق نُوي درست کنند؛ اما هيچکس دلش نميخواست اين صندوق سياهي که بهجا مانده و سنت را حفظ کرده بود از ميان برود. تعريف ميکردند که صندوق حاضر از قطعههاي صندوق پيش از آن درست شده، يعني صندوقي که با آمدن اولين آدمها به اين محل و بنا کردن روستا ساخته شده بود. هر سال بعد از قرعهکشي، آقاي سامرز موضوع ساختن صندوق نو را پيش ميکشيد؛ اما هر سال بيآنکه کاري سر بگيرد، موضوع به دست فراموشي سپرده ميشد. صندوق سياه هر سال فرسودهتر ميشد؛ تا اينکه حالا ديگر از سياهي افتاده بود و يک طرفش خش برداشته بود و رنگ اصلي چوب آن ديده ميشد و رنگ بعضي جاهايش هم رفته بود و لک و پک شده بود. آقاي مارتين و پسر بزرگش، باکستر، صندوق سياه را محکم نگه داشتند تا اينکه آقاي سامرز کاغذها را خوب با دست به هم زد. از شاخ و برگ مراسم آنقدر کنار گذاشته يا فراموش شده بود که آقاي سامرز خيلي راحت قطعههاي کاغذ را جانشين باريکههاي چوبي کرد که نسلهاي پياپي از آنها استفاده کرده بودند. آقاي سامرز استدلال کرده بود که باريکههاي چوب به درد زماني ميخورد که روستا خيلي کوچک بود اما حالا که شمار جمعيت از سيصد نفر بيشتر شده بود و احتمالاً بيشتر هم ميشد، لازم بود از چيزي استفاده کنند که راحتتر توي صندوق جا بگيرد. شب پيش از قرعه کشي، آقاي سامرز و آقاي گريوز قطعههاي کاغذ را درست ميکردند و توي صندوق ميريختند و صندوق را ميبردند توي گاوصندوق شرکت زغال سنگ آقاي سامرز جا ميدادند و درش را قفل ميکردند تا روز بعد که آقاي سامرز آماده ميشد آن را به ميدان ببرد. بقية سال صندوق را ميبردند اينجا و آنجا جا ميدادند. يک سال توي انبار آقاي گريوز ميگذاشتند و سال ديگر توي ادارة پست، زير دست و پا بود و گاهي توي قفسة بقالي خانوادة مارتين جا ميدادند و ميگذاشتند همانجا باشد.پيش از آنکه آقاي سامرز شروع قرعهکشي را اعلام کند، جنجال زيادي به پا ميشد. ميبايست صورتهايي آماده ميکردند، يک صورت از اسم بزرگ تکتک خانواده؛ يک صورت از اسم بزرگ تکتک خانوارها و صورتي از اعضاي هر خانوار. رئيس پست مراسم سوگند آقاي سامرز را، که مجري قرعهکشي بود، بجا ميآورد. بعضي مردم يادشان ميآمد که يک جور تکخواني هم در کار بود که مجري قرعهکشي اجرا ميکرد و آن آواز سرسري و بدون آهنگي بود که هر سال مطابق مقررات عجولانه سر ميگرفت. بعضي مردم عقيده داشتند که مجري قرعهکشي موقع خواندن يا سر دادن آواز يک جا ميايستاد، ديگران عقيده داشتند که لابهلاي مردم راه ميرفت . اما سالها پيش اين قسمت از مراسم ورافتاده بود. مراسم سلام هم در کار بود که مجري قرعهکشي ميبايست خطاب به کسي که براي برداشتن قرعه ميآمد بجا بياورد. اما اين مراسم هم با گذشت زمان تغيير کرده بود تا اينکه حالا احساس ميشد که مجري لازم است خطاب به کسي که به طرف صندوق ميرود صحبتي بکند. آقاي سامرز در همة اين کارها سنگ تمام ميگذاشت؛ او با پيراهن سفيد و شلوار جين، همانطور که يک دستش را سرسري روي صندوق سياه گذاشته بود و خطاب به آقاي گريوز و مارتينها صحبت ملالآوري را پيش کشيده بود، مقتدر و با ابهت جلوه ميکرد.درست وقتي که آقاي سامرز صحبتهايش را تمام کرد و رويش را به طرف روستاييهاي گردآمده برگرداند، خانم هاچينسن که ژاکتش را روي شانه انداخته بود، با شتاب جادهاي را که به ميدان ميرسيد پيمود و خود را پشت سر جمعيت جا داد و به خانم دلاکرُيکس، که در کنارش ايستاده بود، گفت: «پاک يادم رفته بود امروز چه روزييه.» و هر دو آرام خنديدند. خانم هاچينسن باز گفت: «فکر کردم شوورم برگشته رفته هيزم جمع کنه، بعد که از پنجره بيرونو نگاه کردم و ديدم بچهها نيستن، اون وقت به صرافت افتادم که امروز بيست و هفتمه و خودمو به دو رسوندم.» و دستهايش را با دامنش پاک کرد. خانم دلاکرُيکس گفت: «اما بهموقع رسيدي. هنوز اونجا دارن حرف ميزنن.»خانم هاچينسن سرک کشيد و لابهلاي جمعيت را نگاه کرد و شوهر و بچههايش را ديد که جايي نزديکيهاي جلو ايستادهاند. دستش را به عنوان خداحافظي به بازوي خانم دلاکرُيکس زد و از لاي جمعيت راه گشود. مردم با خوش خلقي کوچه دادند تا او بگذرد؛ دو سه نفر باصدايي که تا جلو جمعيت شنيده شد، گفتند: «اينم خانمت، هاچينسن.» و « بلاخره خودشو رسوند، بيل.» خانم هاچينسن به شوهرش رسيد، و آقاي سامرز، که منتظر ايستاده بود، با چهرة بشاشي گفت: «خيال ميکردم بايد بدون تو شروع کنيم، تسي.» خانم هاچينسن با خنده گفت: «اگه ظرفامو نشسته تو دستشويي ول ميکردم مياومدم هزار تا حرف بم نميزدي، جو؟» و، همانطور که مردم پس از ورود خانم هاچينسن سر جاي خودشان قرار ميگرفتند، خندة آرامي در ميان جمعيت پيچيد.آقاي سامرز موقرانه گفت: «خب، گمونم بهتره شروع کنيم، کلک اين کارو بکنيم تا برگرديم سر کار و زندگيمون. کي نيومده؟»چند نفر گفتند: «دنبار، دنبار، دنبار.»آقاي سامرز نگاهي به صورت اسامي انداخت و گفت: «کلايد دنبار، درسته. اين بابا پاش شکسته. کي جاش قرعه ميکشه؟»زني گفت: «گمونم من.» و آقاي سامرز رويش را برگرداند او را نگاه کرد و گفت: «زنها به جاي شووراشون قرعه ميکشن. تو پسر بزرگ نداري که به جات بکشه، جيني؟» گرچه آقاي سامرز و روستاييهاي ديگر جواب اين سوأل را به خوبي ميدانستند اما اين وظيفة مجري قرعهکشي بود که به طور رسمي اين سوألها را بپرسد. آقاي سامرز با علاقهاي آميخته به ادب منتظر ماند. خانم دنبار با تأسف گفت: «هاريس هنوز شونزده سالش نشده. گمونم امسال خودم بايد به جاي شوورم قرعه بکشم.»آقاي سامرز گفت: «باشه.» و روي صورتي که دستش بود چيزي يادداشت کرد. سپس پرسيد: «پسر واتسن امسال قرعه ميکشه؟»پسر بلند قدي از وسط جمعيت دستش را بالا برد، گفت: «حاضر، من براي خودم و مادرم ميکشم.» و وقتي چند نفر از لابهلاي جمعيت چيزهايي گفتند مثل: «آفرين، جک.» يا «خوشحاليم که مادرت يه مرد پيدا کرده به جاش قرعه برداره.» پسر با حالي عصبي مژه زد و سرش را پايين برد. آقاي سامرز گفت: «خب، پس همه هستن. وارنر پيره شرکت ميکنه؟» يک نفر گفت: «حاضر.» و آقاي سامرز سر تکان داد.همينکه آقاي سامرز گلويش را صاف کرد و نگاهي به صورت انداخت، سکوتي ناگهاني جمعيت را در بر گرفت، گفت: «همه آمادهن؟ الآن اسمارو ميخونم، اول بزرگ هر خونواده، اون وقت مردا ميآن اينجا و يه کاغذ از تو صندوق برميدارن. کاغذو همونطور تا شده تو دست نگه ميدارن و تا وقتي همه برنداشتهن بهش نگاه نميکنن. روشن شد؟»مردم که بارها به اينکار دست زده بودند، آنقدرها گوششان به اين دستورها نبود؛ بيشترشان ساکت بودند، لبهايشان را گاز ميزدند و به هيچ طرفي نگاه نميکردند. سپس آقاي سامرز يک دستش را بالا برد و گفت: «آدامز.» مردي از جمعيت جدا شد و بيرون آمد. آقاي سامرز گفت: «سلام، استيو،» و آقاي آدامز گفت: «سلام، جو.» و با بيحوصلگي و با حالي عصبي به همديگر لبخند زدند. آن وقت آقاي آدامز دستش را توي صندوق کرد و کاغذ تا شدهاي بيرون آورد. گوشة کاغذ را محکم گرفته بود، چرخيد و به شتاب سر جايش توي جمعيت برگشت و بيآنکه به دستش نگاه کند اندکي دور از خانوادهاش ايستاد. آقاي سامرز گفت: «الن، اندرسن....بنتام.»در رديف عقب، خانم دلاکرُيکس به خانم گريوز گفت: «انگار ميون قرعهکشيا فاصله نميافته، انگار همين هفتة پيش بود که قرعهکشي داشتيم.»خانم گريوز گفت: «آخه، وقت تند ميگذره.»« کلارک دلاکرُيکس.»خانم دلاکريکس گفت: «اينم از شوور من.» و همانطور که شوهرش پيش ميرفت نفسش را نگه داشته بود.آقاي سامرز گفت: «دنبار.» و خانم دنبار همانطور که با گامهاي محکم به طرف صندوق ميرفت، يکي از زنها گفت: «برو ببينم چه کار ميکني، جيني.» و ديگري گفت: «اينم از دنبار.» خانم گريوز گفت: «بعدش نوبت ماس.» و شوهرش را تماشا ميکرد که از جلو صندوق گذشت، موقرانه به آقاي سامرز سلام کرد و کاغذي از توي صندوق بيرون آورد. حالا ديگر در همه جاي جمعيت مردها کاغذهاي کوچک تا کرده را توي دستهاي برزگشان گرفته بودند و با حالي عصبي زير و رو ميکردند. خانم دنبار و دو پسرش کنار هم ايستاده بودند، خانم دنبار تکه کاغذ را توي مشت گرفته بود. «هاربرت... هاچينسن.»خانم هاچينسن گفت: «عقب نموني، بيل.» و آدمهاي کنار او زير خنده زدند. «جونز.» آقاي آدامز به وارنر پيره، که در کنارش ايستاده بود، گفت: «ميگن تو روستاي بالايي پيچيده که ميخوان قرعهکشي رو ور بندازن.»وارنر پيره، با صداي فين، ناخشنودي خود را نشان داد و گفت: «يه مشت احمق ديوونه. به حرف جوونا گوش ميدن که زير بار هيچي نميرن. يه روزييم در ميآن ميگن ميخوايم بريم تو غار زندگي کنيم. ديگه کسي خيال کار کردن نداره، ميخوايم يه مدتي اين جوري بگذرونيم. اون قديما يه مثلي بود که ميگفت: قرعهکشي ماه ژوئن/ فصل گندم رسيدن. بذارين يه مدتي بگذره اون وقت خوراکمون ميشه بوتة حشيشالقزاز آبپزو بلوط. تا بوده قرعهکشي بوده.» آن وقت با کج خلقي اضافه کرد: «همينقدر که اين جو سامرز جوون داره همه رو اونجا سنگ رو يخ ميکنه برا هفت پشتمون بسه.»خانم آدامز گفت: «بعضي جاها ديگه قرعهکشي ور افتاده.»وارنر پيره رک گفت: «کارشون زار ميشه. يه مشت جوون ابله.»«مارتين.» و بابي مارتين پدرش را نگاه ميکرد که به طرف صندوق ميرفت. «اُوردايک..... پرسي.»خانم دنبار به پسر بزرگش گفت: «کاش عجله ميکردن. کاش عجله ميکردن.»پسرش گفت: «ديگه داره تموم ميشه.»خانم دنبار گفت: «آماده شو، بايد بدو بري به بابات خبرو برسوني.»آقاي سامرز اسم خودش را خواند و سپس به دقت قدم پيش گذاشت و ورقه کاغذي از توي صندوق دستچين کرد. آن وقت صدا زد: «وارنر.»وارنر پيره، همانطور که از وسط جمعيت ميگذشت، گفت: «هفتاد و هفت ساله تو قرعهکشي شرکت ميکنم، يعني هفتاد و هفت بار.»«واتسن.» پسر قدبلند ناشيانه از لابهلاي جمعيت پيش رفت. کسي گفت: «نبينم عصبي باشي، جک.» و آقاي سامرز گفت: «آروم باش، پسر.»« زانيني.»سپس مکثي طولاني برقرار شد، مکثي نفسگير، تا اينکه آقاي سامرز قطعه کاغذش را توي هوا گرفت ، گفت: «خيلي خب، رفقا.» لحظهاي کسي تکان نخورد و سپس همة کاغذها باز شد. ناگهان زنها همه با هم شروع به صحبت کردند، ميگفتند: «به کي افتاد؟» «گير کي اومد؟» «خونوادة دنباره؟» « خونوادة واتسنه؟» سپس همه جا پيچيد: «هاچينسنه، بيله.» « به بيل هاچينسن افتاد.»خانم دنبار به پسر بزرگش گفت: «برو خبرو به بابات برسون.»مردم برگشتند به هاچينسنها نگاه کردند. بيل هاچينسن آرام يستاده بود. سرش را زير انداخته بود به کاغذ توي دستش نگاه ميکرد. ناگهان تسي هاچينسن بر سر آقاي سامرز داد کشيد، «شما بش فرصت ندادين کاغذي رو که ميخواس برداره، من چشمم بهتون بود. بيانصافي کردين!»خانم دلاک رُيکس بلند گفت: «جر نزن، تسي.» و خانم گريوز گفت:« فرصت همة ما يکي بود.»بيل هاچينسن گفت: «خفه شو، تسي.»آقاي سامرز گفت: «خوب، همه گوش کنين. تا اينجا خوب تند پيش رفتيم. و حالا بايد بيشتر عجله کنيم تا کار بهموقع تموم بشه.» صورت ديگر خود را وارسي کرد و گفت: «بيل، تو براي خونوادة هاچينسن قرعه کشيدي. کس ديگهاي هم هس که جزو خونوار شما باشه؟»خانم هاچينسن فرياد کشيد: «دان و اوا هم هستن. اونارو هم وادار کنين بردارن.»آقاي سامرز آرام گفت: «دخترها از طرف خونوادة شووراشون تو قرعهکشي شرکت ميکنن. تو هم مث همه اينو ميدوني.»تسي گفت: «ميخوام بگم بيانصافي کردين.»بيل هاچينسن با شرمندگي گفت: «بيخود ميگه، جو. دختر من جزو خونوادة شوورش حساب ميشه، بيانصافي هم نشده. و من بهجز اين بچهها کس ديگهاي ندارم.»آقاي سامرز توضيح داد: «اگه خونواده رو در نظر بگيريم قرعه به اسم تو در اومده و اگه خانوارو در نظر بگيريم باز قرعه به اسم تو دراومده؛ قبول داري؟»بيل هاچينسن گفت: «قبول دارم.»آقاي سامرز به طور رسمي پرسيد: «چند تا بچه داري؟»بيل هاچينسن گفت: «سه تا، بيل پسر، نانسي و ديو کوچولو. و خودمو و تسي.»آقاي سامرز گفت: «خيلي خب، هري، ورقههاشونو گرفتي؟»آقاي گريوز سر تکان داد و قطعههاي کاغذ را بالا گرفت. آقاي سامرز گفت: «بندازشون تو صندوق. مال بيلو هم بگير و بنداز اون تو.»خانم هاچينسن صدايش را تا آنجا که ميتوانست پايين آورد و گفت:« من ميگم از سر شروع کنيم، ميگم منصفانه نبوده. بش فرصت ندادين سوا کنه. همه ديدن.»آقاي گريوز پنج ورقه را گرفته و توي صندوق انداخته بود. ورقههاي ديگر را روي زمين ريخت و باد آنها را برداشت و با خود برد.خانم هاچينسن خطاب به آدمهاي دور و اطرافش گفت: «همه شاهد باشن.»آقاي سامرز گفت: «حاضري، بيل؟» و بيل هاچينسن نگاهي گذرا به زن و بچههايش کرد و سرتکان داد.آقاي سامرز گفت: «يادتون باشه، ورقههارو بر ميدارين و بازشون نميکنين تا همه بردارن. هري، تو به ديو کوچولو کمک کن.» آقاي گريوز دست کوچولو را گرفت و او با رغبت همراه آقاي گريوز تا پاي صندوق رفت. آقاي سامرز گفت: «فقط يکي بردار. هري، تو براش نگهدار.» آقاي گريوز دست بچه را بالا گرفت و کاغذ تا شده را از توي مشت محکم او درآورد. و در دست نگه داشت و ديو کوچولو، که در کنارش ايستاده بود، سرش را بالا کرده بود و هاجوواج نگاهش ميکرد.آقاي سامرز گفت: «بعد نوبت نانسييه.» نانسي دوازده ساله بود و همانطور که به طرف صندوق ميرفت دوستان هممدرسهايش نفسشان به شماره افتاد. دامنش را جمع کرد و با ظرافت قطعه کاغذي را از توي صندوق بيرون آورد. آقاي سامرز گفت: «بيل پسر،» و بيلي با چهرة سرخ و پاهاي بيش از حد بزرگ، همانطور که قطعه کاغذي در ميآورد، چيزي نمانده بود صندوق را بيندازد. آقاي سامرز گفت: «تسي.»زن لحظهاي دودل ماند، مبارزجويانه نگاهي به اطراف انداخت و سپس لبهايش را بر هم فشرد و به طرف صندوق رفت. کاغذي را قاپ زد و پشت سرش نگه داشت.آقاي سامرز گفت: «بيل.» و بيل هاچينسن دست توي صندوق کرد و گشت و دست آخر دستش را با يک قطعه کاغذ بيرون آورد.جمعيت ساکت بود. دختري به نجوا گفت: «کاش نانسي نباشه.» و صداي نجوايش تا کنارههاي جمعيت رسيد.وارنر پيره گفت: «اين راه و رسمش نيس. مردم ديگه مث قديما نيستن.»آقاي سامرز گفت: «خيلي خب، کاغذها رو باز کنين. هري ، کاغد ديو کوچولو رو باز کن.»آقاي گريوز کاغد را باز کرد و بالا گرفت و وقتي جمعيت ديد که سفيد است همه با هم نفس راحتي کشيدند. نانسي و بيل پسر ورقههاي کاغذشان را با هم باز کردند و هر دو شاد شدند و خنديدند. برگشتند رو به جمعيت کردند و ورقهها را بالاي سرشان گرفتند.آقاي سامرز گفت: «تسي.» لحظهاي مکث بود و سپس آقاي سامرز به بيل هاچينسن نگاه کرد، بيل کاغذش را باز کرد و نشان داد. سفيد بود.آقاي سامرز گفت: «نوبت تسييه.» و صدايش آرامتر شد: «بيل، کاغذشو به ما نشون بده.»بيل هاچينسن به طرف زنش پيش رفت و ورقة کاغذ را به زور از دستش درآورد. نقطة سياهي رويش بود؛ نقطة سياهي که آقاي سامرز شب پيش توي دفتر زغال سنگ با قلم درشت رويش گذاشته بود. بيل هاچينسن کاغذ را بالا گرفت و جنب و جوشي توي جمعيت ديده شد.آقاي سامرز گفت: «خيلي خب، رفقا. بذارين زود قال قضيهرو بکنيم.»روستاييها هر چند مراسم را فراموش کرده بودند و صندوق سياه اصلي از ميان رفته بود، اما هنوز استفاده از سنگ يادشان بود. تل قلوه سنگ ديده ميشد. خانم دلاکرُيکس سنگ بزرگي انتخاب کرد که ناچار شد با هر دو دست بلند کند و رو به خانم دنبار کرد و گفت: «زود باش، عجله کن.»خانم دنبار توي هر دو دستش سنگ بود و نفسنفس زنان گفت: «من ناي دويدن ندارم. تو برو جلو ، بت ميرسم.»بچهها ديگر سنگ برداشته بودند و يک نفر چند ريگ کوچک به دست ديو کوچولو داد. تسي هاچينسن حالا در وسط فضايي خالي ايستاده بود و همانطور که روستاييها به طرفش پيش ميرفتند، دستهايش را نوميدانه پيش آورد و گفت: «منصفانه نيس.» سنگي به يک طرف سرش خورد.وارنر پيره گفت: «يالا، يالا، همه با هم.» استيو آدامز در جلو جمعيت روستاييها بود و خانم گريوز در کنارش ديده ميشد.خانم هاچينسن جيغ کشيد: «منصفانه نيس، عادلانه نيس.» و سپس همه روي سرش ريختند.
نقل از کتاب داستان و نقد داستان و کارگاه نقد، جلد سوم، گزيده و ترجمه احمد گلشيري،
1 ) Shirley Jackson2) Bobby Martin3) Harry Jones 4) Dickie Delacroix5) Dellacroy 6) Halloween 7) Summers 8Graves (9) Baxter 10) Warner 11) Haatchinson 12) Bill 13) Tessie 14) Dunbar 15) Clayde 16) Janey 17) Horace 18) Watson 19) Jack 20) Adams 21) Steve 22) Allen 23) Anderson 24) Bentham 25) Clark 26) Harburt 27) Overdyke (28 Percy 29) Zanini 30) Don 31) Eva
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سهشنبه
نقد داستان لاتاری (قرعه کشی)
طرح داستان «قرعهکشي» چنان ساده است که در نظر برخي خوانندگان ممکن است عاري از آن پيچيدگي لازم باشد که سبب جلب علاقه ميشود. داستان ظاهراً چيزي فراتر از شرح يک قرعهکشي نيست که، در آن، از ميان روستاييان کسي را تعيين ميکنند تا سنگسار شود. کشمکشي در ميان نيست؛ حداقل از کشمکشي که ميان نيروهاي ملموس در ميگيرد. تصميمي گرفته نميشود. از انتخاب ميان دو نيک يا دو بد خبري نيست. گسترش طرح داستان از طريق کار و تلاش انساني انجام نميگيرد، بلکه موضوع مرگ و زندگي تنها به ياري بخت روشن مي شود. تلواسة• حاصل سادهترين نوع تلواسه است و در آن صرفاً بخت است که شخص قرباني را تعيين ميکند. حتي همين تلواسه، به دليل عدم وجود علاقه به آدم داستان، از گيرايي چنداني برخوردار نيست. تصويري درشت از هيچ يک از آدمهاي داستان ارائه نميگردد. از سرشت دروني آنان اطلاعي به دست نميآوريم. هيچ چيزي آنان را از ده هزار آدم ديگر متمايز نميکند و، در واقع، روشن ميشود که آنان چيزي بيش از نمونة ساکنان روستايي در نيواينگلند نيستند. گويي نويسنده به عمد هر ويژگي خاصي را از جلوه مياندازد. و به خوبي روشن ميشود که قرباني خود نمونة يک زن خانهدار روستانشين است. با اين همه، داستان تأثيري پرقدرت بر جا ميگذارد و، در پايان، ميتوان نظر داد که پرداخت طرح و آدمهاي داستان با توجه به گسترش داستان با مهارت تمام انجام گرفته است. عنوان داستان به روشني و به طور دقيق خواننده را به سوي درونماية داستان رهنمون ميشود. در واقع، واکنش بسياري از خوانندگان بر گرد اين موضوع متمرکز ميگردد که داستان، با اذعان به قدرت آن، چه معني ميدهد؟ داستان «قرعهکشي» به راستي دربارة قرباني، يعني خانم هاچينسن، نيست؛ و از آنجا که رويدادهاي تصوير شده در آن رويدادهايي عجيب و غريباند، بر آن نيست تا زندگي در يک روستاي امريکايي را ارائه دهد. بنابرين داستان دربارة چيست؟ پيش از آنکه به ويژه بدين پرسش پاسخ دهيم، بايد بگوييم که اين داستان نوعي افسانه)1 ( است. عدم پرداخت کلي آدمهاي داستان و اين واقعيت که آدمهاي داستان همه صرفاً بديلهاي انسانهاي معمولياند، و نيز سرشت خيالي طرح داستان اين موضوع را روشن ميکنند. براي نمونه، مشهورترين افسانههاي نخستين، يعني افسانههاي ايساپ(2)، موقعيتهايي خيالي پيش ذهن ما ميگشايند که در آنها جانوران با انگيزههاي انساني دست به عمل ميزنند؛ همچون آدمها سخن ميگويند؛ و خود را کمابيش به عنوان نمونههاي نسبتاً نمايان برخي از انواع انسانها نشان ميدهند. اما افسانههاي ايساپ معمولاً تفسيري روشن از زندگي به دست ميدهند که ميتوان آنها را اخلاقي خواند. براي نمونه، افسانة مشهور روباه و انگور با نتيجة اخلاقي گربه دستش به گوشت نميرسيد ميگفت بو ميدهد، پايان مييابد.مشابهت خانوادگي «قرعهکشي» با افسانه، هم به دليل آنکه داستان با نتيجة اخلاقي شستهرفتهاي پايان نمييابد و هم بدين دليل که بر معني بهخصوصي انگشت نميگذارد، پنهان است. اين نکتة آخر را اندکي بعد مورد توجه قرار ميدهيم.مي توان گفت که الگوي کلي اين داستان با مَثَل(3) نيز مشابهت دارد. در مثل، انديشه يا حقيقت به ياري داستان سادهاي ارائه ميشود که، در آن، رويدادها، آدمها و جز اينها، نظير به نظير، قرينة شرايطي معرفي ميشوند که در بيان آن انديشه يا حقيقت نهفتهاند. براي نمونه، به مَثَل برزگر، در انجيل به روايت مَرقُس نگاهي مياندازيم:
گوش گيريد، اينک برزگري به جهت تخمپاشي بيرون رفت. و چون تخم ميپاشيد، قدري بر راه ريخته شد. مرغان هوا آمده آنها را برچيدند. و پارهاي به سنگلاخ پاشيد در جايي که خاک بسيار نبود. پس چونکه زمين عمق نداشت به زودي روييد. و چون آفتاب برآمد سوخته شد و از آن رو که ريشه نداشت خشکيد. و قدري در ميان خارها ريخته شد و خارها نمو کرده آن را خفه نمود که ثمري نياورد. و آنچه ماند در زمين نيکو افتاد و حاصل پيدا نمود که روييد و نمو کرد و بار آورد؛ بعضي سي و بعضي شصت و بعضي صد. (4)
سپس عيسي اين مَثَل را براي حواريون خود بدين ترتيب شرح ميدهد و تفسير ميکند:
برزگر کلام مرا ميکارد. و اينانند به کنارة راه؛ جايي که کلام کاشته ميشود و چون شنيديد فوراً شيطان آمده کلام کاشته شده در قلوب ايشان را ميربايد. و ايضاً کاشته شده در سنگلاخ کساني هستند که چون کلام را بشنوند، در حال، آن را به خوشي قبول کنند. و ليکن ريشهاي در خود ندارند بلکه فاني هستند و چون صدمه يا زحمتي به سبب کلام روي دهد، در ساعت، لغزش ميخورند و کاشته شده در خارها آناني هستند که چون کلام را بشنوند، انديشههاي دنيوي و غرور دولت و هوس چيزهاي ديگر داخل شده کلام را خفه ميکند و بيثمر ميگردد. و کاشته شده در زمين نيکو آنانند که چون کلام را بشنوند آن را ميپذيرند و ثمر ميآورند؛ بعضي سي و بعضي شصت و بعضي صد.(5)
روشن است که در مَثَل آدمپردازي به حداقل کاهش مييابد: برزگر هر برزگري است. کنش نيز به حداقل کاهش پيدا ميکند. ما تنها آن اندازه به روايت نياز داريم تا مفهومي که گوينده در نظر دارد براي ما روشن شود. اما اگر داستان «قرعهکشي» در اندک بودن نسبي آدمپردازي و سادگي نسبي روايت با مَثل شباهت دارد، روشن است که مَثل صرف نيست. نويسنده رنج بسيار برده تا جزئيات ملموس زيادي را در داستان بگنجاند و، بدين ترتيب، ما را وادارد روستاي او را، با رويدادهايش در آن صبح روز بيست و هفتم ژوئن، «باور کنيم». نيز روشن است که نويسنده ترجيح داده است براي مَثل خود هيچ سر نخي به دست ندهد بلکه معناي آن را به برداشت ما واگذارد. «قرعهکشي» را ميتوان با اين گفته که يک داستان عادي است خلاصه کرد؛ حتي اگر به قالب افسانه يا مَثل متمايل شده باشد. با اين همه، کار مقايسه با اين دو قالب احتمالاً ما را در درک سرشت اين داستان ياري ميرساند. ببينيم داستان چه معنايي دارد: معناي «قرعهکشي» را بهتر است به بيانية خشکانديشانة سادهاي منحصر نکنيم. نويسنده خود دقت داشته است تا به ما، در تفسير خود از داستان، انعطاف زيادي ببخشد. با اين همه، داستان به يقين معنايي کلي به دست ميدهد. بايد گفت داستان بر سر اين تمايل انسان به اظهار نظر ميپردازد که ما بز طليقهاي(6) به چنگ ميآوريم و شرارتهايي را که ظاهراً در درون خود به بند کشيدهايم بر سرش خالي ميکنيم. مثالي از دوران کنوني احتمالاً روشن کننده است؛ مثالي که در آن رويدادي جنجالي در خانوادهاي رخ ميدهد، و مثلاً کودکي را ميربايند يا پاي جواني از يک خانواده در جنايتي غريب کشانده ميشود. و، در اين ميان، روزنامهها گاهي همه چيز را زير پا ميگذارند و اسباب دردسر خانواده را فراهم ميآورند و ما، شهروندان خوب، که از اين روزنامهها حمايت ميکنيم، با شرارت خود بر بدبختي خانواده دامن ميزنيم؛ در حاليکه چنانچه دريابيم به چه کار وحشتناکي دست زدهايم به يقين تکان ميخوريم. مثالي ديگر پيرامون سرنوشت مردي است که علاقهاش به آب و خاک، به نادرست، سبب ضديت با او ميشود؛ و، خواه اين اتهام درست باشد خواه نادرست، همسايگان از روي پايبندي به شرافت و آب و حاک و بيآنکه ترديدي در داوري خود داشته باشند، همسر مرد را که گناهي مرتکب نشده سنگسار ميکنند. اين دو نمونه صرفاً دلالت کنندهاند و هيچکدام با شرايط داستان «قرعهکشي» همخواني ندارند؛ با اين همه، احتمالاً بر اين نکته انگشت ميگذارند که مسائلي که داستان قصد پرداختن بدانها را دارد مسائلي با اهميت در دوران ما به شمار ميآيند. اما نويسنده آگاه بوده تا معناي داستان را به رويداد مشخصي که ما بدان اشاره داشتيم منحصر نکند. زيرا او آشکارا اصل روانشناسي عامتري را براي شرارتي که از آن ياد کرديم و جامعه اعمال ميکند مطرح ميسازد. «قرعهکشي» به نکتههايي ازين دست ميپردازد که:- سنگسار کردن به دست روستاييان «خوبي» انجام ميگيرد که، در بسياري از جنبههاي ديگر، خود را مهربان و صاحب تفکر نشان ميدهند.- کار سنگسار کردن با توجه به اين واقعيت که عادت و سنت طولاني آن را مجاز شمرده شرارتبار به شمار نميرود. هنگامي که خانم آدامز بر زبان ميآورد که:
بعضي جاها قرعهکشي ور افتاده.
وارنرپيره ميگويد:
کارشون زاره، يه مشت جوون ابله.
- براي انسانها دشوارست که درگير مصيبتهايي بشوند که به خودشان ارتباطي ندارد. روشنتر بگوييم، همين که خانوادهاي در مييابد که قرباني قرار نيست از ميان خودشان انتخاب شود، با بيعلاقگي بيرحمانهاي به موضوع مينگرد. ازين گذشته، حتي اعضاي خانوادة هاچينسن هنگامي که هر کدام درمييابند قرباني نيستند به طور نسبي بيخيال ميشوند. بدين ترتيب:
نانسي و بيل پسر ورقههاي کاغذشان را با هم باز کردند و هر دو شاد شدند و خنديدند. برگشتند رو به جمعيت و ورقهها را بالاي سرشان گرفتند.
روشه فوکالد(7)، اخلاقگراي فرانسوي، با تأسف دريافته که ما از شنيدن خبر بدبختي دوستان نوعي احساس لذت ميکنيم. درين نکته حقيقتي نهفته است و اين داستان بهگونهاي خشونتبار همين موضوع را نشان ميدهد و در آن تنها قرباني اعتراض ميکند و مي گويد: «منصفانه نيس.» و تنها وقتي اعتراض ميکند که ورقة کاغذي را برداشته که رويش نقطة سياه دارد و به ياد داريم که، پيشتر، خانم هاچينسن با خوش خلقي به خانم دلاکرُوا گفته است:
پاک يادم رفته بود که امروز چه روزييه.
و هر دو با هم « آرام خنديد» هاند. بدين ترتيب داستان «قرعهکشي»، در حقيقت به مسائل زندهاي ميپردازد؛ مسائل زندهاي که با زمانة ما پيوند دارد. و اگر ما در اينکه «پيام» بهخصوصي را به داستان نسبت دهيم دچار ترديد ميشويم، بدين دليل نيست که داستان مبهم يا نامشخص است، بلکه ازين روست که نظريات در هم تنيدهاي که داستان دربارة سرشت انسان ارائه ميدهد آنچنان ظريف و پيچيده است که نميتوان با يکي دو مَثل مختصر بيان داشت.چيزي که نيازمند توجه بيشتري است مسئلهاي کاملاً متفاوت است و آن اين است که اين داستان با يک بيانيه يا رساله پيرامون سرشت انسان چه تفاوتي دارد؟ وآيا بهراستي حق داريم آن را داستان بناميم؟ پاسخ بدين پرسشها احتمالاً ازين دست خواهد بود: آنچه در پيش روي ماست ظاهراً رساله يا صرفاً مقاله نيست. روستا طوري ساخته شده که براي ما زنده است؛ شخصيتهاي وارنرپيره و آقاي سامرز و خانم هاچينسن به راستي زندهاند. درست است که اينان، به يقين، شخصيتهايي کاملاً پرداخت شده نيستند، و حتي شخصيت قرباني، از يک نظر، در خدمت «پيامي» است که بايد ارائه شود و قائم به خود و به خاطر خود گسترش نيافته است. اما، همانطور که گفتيم، «مَثل صرف» نيست و از آنجا که ما با روستاي واقعي و آدمهاي واقعي روبهروييم وحشتي که ارائه ميشود براي ما هولآور است. قالب داستان بدين ترتيب با زنده و پر تحرک نشان دادن آنچه احتمال داشت کسالتبار و يکنواخت ارائه شود به توجيه خود ميپردازد. با اين همه، اين قالب داستان به کار ديگري دست ميزند که بسيار با اهميت است و آن اين است که نگرش خواننده را نسبت به نقطة اوج داستان و نيز نسبت به آنچه از نقطة اوج حاصل ميشود شکل ميدهد. نگرش خواننده از همان آغاز داستان به دقت شکل گرفته است و همه چيز در داستان طوري چيده شده تا ما را وادارد بدانيم که «برداشت» ما از آخرين رويدادهاي داستان چگونه بايد باشد. اين واقعيت که زني قرارست به دست دوستان و همسايگانش سنگسارشود، آن هم در يک روستا و در عصر روشنگر کنوني، به تدارک ويژهاي نياز دارد. سرشت به ظاهر خيالي اين رويداد بدين معني است که چيزهاي ديگر داستان ميبايد قابل قبول، واقعگرايانه، محسوس، عادي و روزمره باشد. داستان بايد ما را وادارد احساس کنيم که آنچه در آن صبح ماه ژوئن رخ ميدهد کاملاً باور کردني است. باورکردني جلوه دادن رويداد دو وظيفه در داستان دارد: - نخست آنکه تکاني را که ناگهان به دنبال آگاهي از رويداد به ما دست ميدهد شدت ميبخشد. -دوم آنکه سرانجام ما را ياري ميرساند که باور کنيم آنچه داستان قصد بيان آن را دارد به راستي اتفاق ميافتد.بدين ترتيب، وحشت پايان داستان به طور کلي با فضاي سرد و حتي شاد صحنه توازن برقرار ميکند. اين توازن ميان سردي و شادي محيط، از يک طرف؛ و وحشت اندوهبار، از طرف ديگر، آشکارا ما را به تکان واميدارد. اما در عين حال، بيان ميدارد که پيام نويسنده به طور کلي به دوگانگي ترسناک روح انسان اشاره ميکند؛ يعني آن دوگانگي که در اينجا خود را به صورت به جاي آوردن حق همسايگي و شرارت عمل جامعه نشان ميدهد. بنابرين، اين داستان صرفاً تفسيري خاص از سرشت انسان به دست نميدهد، بلکه تفسيري که ارائه ميکند تمامي جامعة انساني را شامل ميگردد؛ و نکتة هولآور در همين جا نهفته است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانويس ها:•) تلواسه واژة پيشنهاد شدة مترجم در برابرsuspense است.- م.1) افسانه ، برابر واژةfable ، قصة نسبتاً سادهاي که مثلي را دربارة سرشت انسان بيان ميکند.- م. 2) ايساپ، برابرAesop يا آيسوپوس، افسانه پرداز مشهور يونان باستان در قرن پنجم و ششم پيش از ميلاد.- م.3) مَثل، برابر واژةParable ، قصة سادهاي است که مقصودي را روشن ميکند يا معني نمادين نسبتاً روشني دارد. طرح مثل ارتباط نزديکي با طرح تمثيل دارد اما ساختار مثل در مقايسه با تمثيل از نظم و پيچيدگي کمتري برخوردارست.- م. 4) نقل از کتاب عهد جديد، انجيل مَرقُس ، باب چهارم، آيههاي 3 تا 8. 5) نقل از کتاب عهد جديد، انجيل مرقس، باب چهارم، آيههاي 14 تا 20. 6) بزطليقه يا بلا گردان يا سپر بلا و، در اصطلاح، چوبخور ديگران، برابر واژة Scapegoat ، به بزي گفته ميشد که يهوديان، در گذشته، در يکي از مراسم خود برميگزيدند و خاخام بزرگ گناه افراد را به طور نمادين بر سر بز مينهاد و در بيابان رها ميکرد. ظاهراً يهوديان با انجام اين مراسم از گناهان خود پاک ميشدند.- م. 7) Rochefoucald•) از انجا که اصطلاحات افسانه و مثل را در ارتباط با اين داستان به کار گرفتهايم، خوب است اين داستان را نيز با اصطلاح عامتر نُماد مربوط کنيم. درين صورت، نيازمند آنيم که دو نوع نماد را مشخص سازيم. روشن است که تاج يا صليب يا پرچم نمادهايي متداولاند؛ بدين معني که مردم توافق کردهاند پيکرة صليب را نمايندة مسيحيت بدانند؛ يا پرچمي را با طرحهايي ويژه نماينده يک کشور بيانگارند؛ يا انگشتري طلايي را به جاي اقتدار و قدرت پادشاهي به شمار آورند. چنين نمادهاي متداولي همان طور که در گفت و گوهاي روزانه به کار ميروند در ادبيات نيز کاربرد دارند. با اين همه، آن نمادگرايي که در هنگام مطالعة شعر و داستان ما را به خصوص به کار ميآيد متداول نيست؛ بلکه خاص است و ارتباط با محتوايي خاص دارد. بدين ترتيب، مثلاً در داستان «قرعه کشي» حادثهاي به کار گرفته ميشود تا تفسيري خاص از زندگي آدمي به دست آيد. در ادبيات، امور و رويدادها اغلب به صورت نمادين درميآيند و مفهومي گستردهتر مييابند و بدين ترتيب معنايي را که نويسنده بدان دست يافته ارائه ميدهند و از آنجا که داستان، در ارائه خود، عيني و نمايشي است، نويسنده لزوماً بايد نمادها را در سطح معيني به کار بگيرد؛ زيرا او معاني خود را به گونهاي مجرد «بيان نميکند»، بلکه آنها را از طريق نمايش خاصهاي معين ارائه ميدهد.
گوش گيريد، اينک برزگري به جهت تخمپاشي بيرون رفت. و چون تخم ميپاشيد، قدري بر راه ريخته شد. مرغان هوا آمده آنها را برچيدند. و پارهاي به سنگلاخ پاشيد در جايي که خاک بسيار نبود. پس چونکه زمين عمق نداشت به زودي روييد. و چون آفتاب برآمد سوخته شد و از آن رو که ريشه نداشت خشکيد. و قدري در ميان خارها ريخته شد و خارها نمو کرده آن را خفه نمود که ثمري نياورد. و آنچه ماند در زمين نيکو افتاد و حاصل پيدا نمود که روييد و نمو کرد و بار آورد؛ بعضي سي و بعضي شصت و بعضي صد. (4)
سپس عيسي اين مَثَل را براي حواريون خود بدين ترتيب شرح ميدهد و تفسير ميکند:
برزگر کلام مرا ميکارد. و اينانند به کنارة راه؛ جايي که کلام کاشته ميشود و چون شنيديد فوراً شيطان آمده کلام کاشته شده در قلوب ايشان را ميربايد. و ايضاً کاشته شده در سنگلاخ کساني هستند که چون کلام را بشنوند، در حال، آن را به خوشي قبول کنند. و ليکن ريشهاي در خود ندارند بلکه فاني هستند و چون صدمه يا زحمتي به سبب کلام روي دهد، در ساعت، لغزش ميخورند و کاشته شده در خارها آناني هستند که چون کلام را بشنوند، انديشههاي دنيوي و غرور دولت و هوس چيزهاي ديگر داخل شده کلام را خفه ميکند و بيثمر ميگردد. و کاشته شده در زمين نيکو آنانند که چون کلام را بشنوند آن را ميپذيرند و ثمر ميآورند؛ بعضي سي و بعضي شصت و بعضي صد.(5)
روشن است که در مَثَل آدمپردازي به حداقل کاهش مييابد: برزگر هر برزگري است. کنش نيز به حداقل کاهش پيدا ميکند. ما تنها آن اندازه به روايت نياز داريم تا مفهومي که گوينده در نظر دارد براي ما روشن شود. اما اگر داستان «قرعهکشي» در اندک بودن نسبي آدمپردازي و سادگي نسبي روايت با مَثل شباهت دارد، روشن است که مَثل صرف نيست. نويسنده رنج بسيار برده تا جزئيات ملموس زيادي را در داستان بگنجاند و، بدين ترتيب، ما را وادارد روستاي او را، با رويدادهايش در آن صبح روز بيست و هفتم ژوئن، «باور کنيم». نيز روشن است که نويسنده ترجيح داده است براي مَثل خود هيچ سر نخي به دست ندهد بلکه معناي آن را به برداشت ما واگذارد. «قرعهکشي» را ميتوان با اين گفته که يک داستان عادي است خلاصه کرد؛ حتي اگر به قالب افسانه يا مَثل متمايل شده باشد. با اين همه، کار مقايسه با اين دو قالب احتمالاً ما را در درک سرشت اين داستان ياري ميرساند. ببينيم داستان چه معنايي دارد: معناي «قرعهکشي» را بهتر است به بيانية خشکانديشانة سادهاي منحصر نکنيم. نويسنده خود دقت داشته است تا به ما، در تفسير خود از داستان، انعطاف زيادي ببخشد. با اين همه، داستان به يقين معنايي کلي به دست ميدهد. بايد گفت داستان بر سر اين تمايل انسان به اظهار نظر ميپردازد که ما بز طليقهاي(6) به چنگ ميآوريم و شرارتهايي را که ظاهراً در درون خود به بند کشيدهايم بر سرش خالي ميکنيم. مثالي از دوران کنوني احتمالاً روشن کننده است؛ مثالي که در آن رويدادي جنجالي در خانوادهاي رخ ميدهد، و مثلاً کودکي را ميربايند يا پاي جواني از يک خانواده در جنايتي غريب کشانده ميشود. و، در اين ميان، روزنامهها گاهي همه چيز را زير پا ميگذارند و اسباب دردسر خانواده را فراهم ميآورند و ما، شهروندان خوب، که از اين روزنامهها حمايت ميکنيم، با شرارت خود بر بدبختي خانواده دامن ميزنيم؛ در حاليکه چنانچه دريابيم به چه کار وحشتناکي دست زدهايم به يقين تکان ميخوريم. مثالي ديگر پيرامون سرنوشت مردي است که علاقهاش به آب و خاک، به نادرست، سبب ضديت با او ميشود؛ و، خواه اين اتهام درست باشد خواه نادرست، همسايگان از روي پايبندي به شرافت و آب و حاک و بيآنکه ترديدي در داوري خود داشته باشند، همسر مرد را که گناهي مرتکب نشده سنگسار ميکنند. اين دو نمونه صرفاً دلالت کنندهاند و هيچکدام با شرايط داستان «قرعهکشي» همخواني ندارند؛ با اين همه، احتمالاً بر اين نکته انگشت ميگذارند که مسائلي که داستان قصد پرداختن بدانها را دارد مسائلي با اهميت در دوران ما به شمار ميآيند. اما نويسنده آگاه بوده تا معناي داستان را به رويداد مشخصي که ما بدان اشاره داشتيم منحصر نکند. زيرا او آشکارا اصل روانشناسي عامتري را براي شرارتي که از آن ياد کرديم و جامعه اعمال ميکند مطرح ميسازد. «قرعهکشي» به نکتههايي ازين دست ميپردازد که:- سنگسار کردن به دست روستاييان «خوبي» انجام ميگيرد که، در بسياري از جنبههاي ديگر، خود را مهربان و صاحب تفکر نشان ميدهند.- کار سنگسار کردن با توجه به اين واقعيت که عادت و سنت طولاني آن را مجاز شمرده شرارتبار به شمار نميرود. هنگامي که خانم آدامز بر زبان ميآورد که:
بعضي جاها قرعهکشي ور افتاده.
وارنرپيره ميگويد:
کارشون زاره، يه مشت جوون ابله.
- براي انسانها دشوارست که درگير مصيبتهايي بشوند که به خودشان ارتباطي ندارد. روشنتر بگوييم، همين که خانوادهاي در مييابد که قرباني قرار نيست از ميان خودشان انتخاب شود، با بيعلاقگي بيرحمانهاي به موضوع مينگرد. ازين گذشته، حتي اعضاي خانوادة هاچينسن هنگامي که هر کدام درمييابند قرباني نيستند به طور نسبي بيخيال ميشوند. بدين ترتيب:
نانسي و بيل پسر ورقههاي کاغذشان را با هم باز کردند و هر دو شاد شدند و خنديدند. برگشتند رو به جمعيت و ورقهها را بالاي سرشان گرفتند.
روشه فوکالد(7)، اخلاقگراي فرانسوي، با تأسف دريافته که ما از شنيدن خبر بدبختي دوستان نوعي احساس لذت ميکنيم. درين نکته حقيقتي نهفته است و اين داستان بهگونهاي خشونتبار همين موضوع را نشان ميدهد و در آن تنها قرباني اعتراض ميکند و مي گويد: «منصفانه نيس.» و تنها وقتي اعتراض ميکند که ورقة کاغذي را برداشته که رويش نقطة سياه دارد و به ياد داريم که، پيشتر، خانم هاچينسن با خوش خلقي به خانم دلاکرُوا گفته است:
پاک يادم رفته بود که امروز چه روزييه.
و هر دو با هم « آرام خنديد» هاند. بدين ترتيب داستان «قرعهکشي»، در حقيقت به مسائل زندهاي ميپردازد؛ مسائل زندهاي که با زمانة ما پيوند دارد. و اگر ما در اينکه «پيام» بهخصوصي را به داستان نسبت دهيم دچار ترديد ميشويم، بدين دليل نيست که داستان مبهم يا نامشخص است، بلکه ازين روست که نظريات در هم تنيدهاي که داستان دربارة سرشت انسان ارائه ميدهد آنچنان ظريف و پيچيده است که نميتوان با يکي دو مَثل مختصر بيان داشت.چيزي که نيازمند توجه بيشتري است مسئلهاي کاملاً متفاوت است و آن اين است که اين داستان با يک بيانيه يا رساله پيرامون سرشت انسان چه تفاوتي دارد؟ وآيا بهراستي حق داريم آن را داستان بناميم؟ پاسخ بدين پرسشها احتمالاً ازين دست خواهد بود: آنچه در پيش روي ماست ظاهراً رساله يا صرفاً مقاله نيست. روستا طوري ساخته شده که براي ما زنده است؛ شخصيتهاي وارنرپيره و آقاي سامرز و خانم هاچينسن به راستي زندهاند. درست است که اينان، به يقين، شخصيتهايي کاملاً پرداخت شده نيستند، و حتي شخصيت قرباني، از يک نظر، در خدمت «پيامي» است که بايد ارائه شود و قائم به خود و به خاطر خود گسترش نيافته است. اما، همانطور که گفتيم، «مَثل صرف» نيست و از آنجا که ما با روستاي واقعي و آدمهاي واقعي روبهروييم وحشتي که ارائه ميشود براي ما هولآور است. قالب داستان بدين ترتيب با زنده و پر تحرک نشان دادن آنچه احتمال داشت کسالتبار و يکنواخت ارائه شود به توجيه خود ميپردازد. با اين همه، اين قالب داستان به کار ديگري دست ميزند که بسيار با اهميت است و آن اين است که نگرش خواننده را نسبت به نقطة اوج داستان و نيز نسبت به آنچه از نقطة اوج حاصل ميشود شکل ميدهد. نگرش خواننده از همان آغاز داستان به دقت شکل گرفته است و همه چيز در داستان طوري چيده شده تا ما را وادارد بدانيم که «برداشت» ما از آخرين رويدادهاي داستان چگونه بايد باشد. اين واقعيت که زني قرارست به دست دوستان و همسايگانش سنگسارشود، آن هم در يک روستا و در عصر روشنگر کنوني، به تدارک ويژهاي نياز دارد. سرشت به ظاهر خيالي اين رويداد بدين معني است که چيزهاي ديگر داستان ميبايد قابل قبول، واقعگرايانه، محسوس، عادي و روزمره باشد. داستان بايد ما را وادارد احساس کنيم که آنچه در آن صبح ماه ژوئن رخ ميدهد کاملاً باور کردني است. باورکردني جلوه دادن رويداد دو وظيفه در داستان دارد: - نخست آنکه تکاني را که ناگهان به دنبال آگاهي از رويداد به ما دست ميدهد شدت ميبخشد. -دوم آنکه سرانجام ما را ياري ميرساند که باور کنيم آنچه داستان قصد بيان آن را دارد به راستي اتفاق ميافتد.بدين ترتيب، وحشت پايان داستان به طور کلي با فضاي سرد و حتي شاد صحنه توازن برقرار ميکند. اين توازن ميان سردي و شادي محيط، از يک طرف؛ و وحشت اندوهبار، از طرف ديگر، آشکارا ما را به تکان واميدارد. اما در عين حال، بيان ميدارد که پيام نويسنده به طور کلي به دوگانگي ترسناک روح انسان اشاره ميکند؛ يعني آن دوگانگي که در اينجا خود را به صورت به جاي آوردن حق همسايگي و شرارت عمل جامعه نشان ميدهد. بنابرين، اين داستان صرفاً تفسيري خاص از سرشت انسان به دست نميدهد، بلکه تفسيري که ارائه ميکند تمامي جامعة انساني را شامل ميگردد؛ و نکتة هولآور در همين جا نهفته است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقل از کتاب داستان و نقد داستان و کارگاه نقد، جلد سوم،
گزيده و ترجمه احمد گلشيري،
گزيده و ترجمه احمد گلشيري،
پانويس ها:•) تلواسه واژة پيشنهاد شدة مترجم در برابرsuspense است.- م.1) افسانه ، برابر واژةfable ، قصة نسبتاً سادهاي که مثلي را دربارة سرشت انسان بيان ميکند.- م. 2) ايساپ، برابرAesop يا آيسوپوس، افسانه پرداز مشهور يونان باستان در قرن پنجم و ششم پيش از ميلاد.- م.3) مَثل، برابر واژةParable ، قصة سادهاي است که مقصودي را روشن ميکند يا معني نمادين نسبتاً روشني دارد. طرح مثل ارتباط نزديکي با طرح تمثيل دارد اما ساختار مثل در مقايسه با تمثيل از نظم و پيچيدگي کمتري برخوردارست.- م. 4) نقل از کتاب عهد جديد، انجيل مَرقُس ، باب چهارم، آيههاي 3 تا 8. 5) نقل از کتاب عهد جديد، انجيل مرقس، باب چهارم، آيههاي 14 تا 20. 6) بزطليقه يا بلا گردان يا سپر بلا و، در اصطلاح، چوبخور ديگران، برابر واژة Scapegoat ، به بزي گفته ميشد که يهوديان، در گذشته، در يکي از مراسم خود برميگزيدند و خاخام بزرگ گناه افراد را به طور نمادين بر سر بز مينهاد و در بيابان رها ميکرد. ظاهراً يهوديان با انجام اين مراسم از گناهان خود پاک ميشدند.- م. 7) Rochefoucald•) از انجا که اصطلاحات افسانه و مثل را در ارتباط با اين داستان به کار گرفتهايم، خوب است اين داستان را نيز با اصطلاح عامتر نُماد مربوط کنيم. درين صورت، نيازمند آنيم که دو نوع نماد را مشخص سازيم. روشن است که تاج يا صليب يا پرچم نمادهايي متداولاند؛ بدين معني که مردم توافق کردهاند پيکرة صليب را نمايندة مسيحيت بدانند؛ يا پرچمي را با طرحهايي ويژه نماينده يک کشور بيانگارند؛ يا انگشتري طلايي را به جاي اقتدار و قدرت پادشاهي به شمار آورند. چنين نمادهاي متداولي همان طور که در گفت و گوهاي روزانه به کار ميروند در ادبيات نيز کاربرد دارند. با اين همه، آن نمادگرايي که در هنگام مطالعة شعر و داستان ما را به خصوص به کار ميآيد متداول نيست؛ بلکه خاص است و ارتباط با محتوايي خاص دارد. بدين ترتيب، مثلاً در داستان «قرعه کشي» حادثهاي به کار گرفته ميشود تا تفسيري خاص از زندگي آدمي به دست آيد. در ادبيات، امور و رويدادها اغلب به صورت نمادين درميآيند و مفهومي گستردهتر مييابند و بدين ترتيب معنايي را که نويسنده بدان دست يافته ارائه ميدهند و از آنجا که داستان، در ارائه خود، عيني و نمايشي است، نويسنده لزوماً بايد نمادها را در سطح معيني به کار بگيرد؛ زيرا او معاني خود را به گونهاي مجرد «بيان نميکند»، بلکه آنها را از طريق نمايش خاصهاي معين ارائه ميدهد.
اشتراک در:
پستها (Atom)