۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

لاتاری "شرلی جکسن"

لاتاري حكايت كننده يك مراسم سنتي قرباني كردن انسان هاست كه هر ساله در يك دهكده برگزار مي شود . شرلي جكسن درباره ي اينكه چه چيز او را به سمت نوشتن اين داستان كشانده گفته :« من تصور مي كنم با قرار دادن يك مراسم بي رحمانه در زمان حال و در دهكده ي خودم ، اميدوار بودم خشونت بي هدف و غير انساني زندگي را به نمايش درآورم. »


صبح روز بيست و هفتم ژوئن هوا صاف و آفتابي بود و گرماي نشاط‌آور يک روز وسط تابستان را داشت؛ گل‌‌‌ها غرق شکوفه و علف‌ها سبز و خرم بودند. نزديکي‌هاي ساعت ده، مردم روستا رفته‌رفته در ميدان ميان ادارة پست و بانک گرد مي‌آمدند؛ در بعضي شهرها آن قدر آدم جمع مي‌شد که قرعه‌کشي دو روز طول مي‌کشيد و ناچار کار را از روز بيست‌ و ششم شروع مي‌کردند؛ اما در اين روستا، که فقط سيصد نفري آدم داشت، سر تا ته قرعه‌کشي کم‌تر از دو ساعت وقت مي‌گرفت؛ بنابرين کار را در ساعت ده شروع مي‌کردند و طوري به‌موقع تمام مي‌کردند که مردم روستا، براي ناهار، ظهر توي خانه‌هاي‌شان بودند.بچه‌ها، البته اول جمع مي‌شدند. مدرسه تازگي‌ها با آمدن تابستان تعطيل شده بود و احساس آزادي براي بيش‌تر آن‌ها آزاردهنده بود؛ دل‌شان مي‌خواست، پيش از آن‌که توي بازي پر شر و شور راه پيدا کنند، مدتي بي‌سروصدا دور هم جمع شوند و باز از کلاس و معلم، و کتاب و تنبيه حرف بزنند. بابي مارتين جيب‌هايش را از پيش با قلوه‌‌ سنگ انباشته بود، و پسرهاي ديگر چيزي نگذشت که، به پيروي از او، صاف‌ترين و گردترين سنگ‌ها را جمع کردند؛ بابي و هري جونز و ديکي دلاک‌رُيکس- که روستايي‌ها دلاک‌رُي صدايش مي‌کردند- دست آخر تل بزرگي قلوه سنگ در گوشة ميدان جمع کردند و مراقب بودند بچه‌هاي ديگر نگاه چپ به آن نيندازند. دخترها کناري ايستاده بودند و با هم گرم اختلاط بودند و سرشان را بر‌مي‌گرداندند پسرها را ديد مي‌زدند ؛ و پسرهاي کوچولو توي خاک و خل غلت مي‌زدند يا دست برادرها وخواهرهاي بزرگ‌شان را محکم گرفته بودند.چيزي نگذشت که مردها کم‌کم جمع شدند، بچه‌هاي‌شان را مي‌پاييدند و از محصول و باران، تراکتور و ماليات حرف مي‌زدند. کنار هم، دور از تل قلوه سنگ گوشة ميدان ايستاده بودند، و آهسته لطيفه تعريف مي‌کردند و به جاي سر دادن قهقهه لبخند مي‌زدند. سرو کلة زن‌ها، که لباس رنگ و رو رفتة خانه و ژاکت پوشيده بودند، اندکي بعد از مردهاي‌شان پيدا شد. به هم‌ديگر سلام کردند و همان‌طور که مي‌رفتند به شوهران‌شان بپيوندند حرف‌هاي خاله‌زنکي براي هم تعريف مي‌کردند. طولي نکشيد که زن‌ها کنار شوهرهاي‌شان ايستادند و بچه‌ها را صدا زدند و بچه‌ها که چهار پنج بار صداي‌شان زده بودند، با بي‌ميلي راه افتادند رفتند. بابي مارتين از زير دست دراز شدة مادرش جا خالي داد و دوان دوان به طرف تل قلوه سنگ برگشت. پدرش صدايش را بلند کرد سرش داد زد و بابي به سرعت برگشت و سر جايش، ميان پدر و برادربزرگش ، ايستاد.ادارة قرعه‌کشي –مثل رقص‌هاي ميداني، باشگاه نوجوان‌ها و جشن هالووين- به عهدة آقاي سامرز بود، که فرصت و توانايي جسمي داشت تا صرف فعاليت‌هاي محلي بکند. آقاي سامرز چهرة گردي داشت و شاد و شنگول بود و از راه خريد و فروش زغال سنگ زندگي مي‌کرد و مردم دل‌شان به حالش مي‌سوخت؛ چون اجاقش کور بود و زنش آدم بد‌دهني بود. وقتي، صندوق سياه چوبي به دست، پا به ميدان گذاشت، پچ‌پچي ميان روستايي‌ها درگرفت و او دست تکان داد و بلند گفت: «يه کم دير شد، رفقا.» رئيس پست، يعني آقاي گريوز، عسلي سه پايه به دست، به دنبالش مي‌رفت؛ عسلي در وسط ميدان گذاشته شد و آقاي سامرز صندوق سياه را رويش جا داد. روستايي‌ها فاصله‌شان را حفظ کرده بودند و دور از عسلي ايستاده بودند، و وقتي آقاي سامرز گفت: «کيا حاضرن به من کمک کنن؟» دودل ماندند تا اين‌که دو نفر مرد، يعني آقاي مارتين و پسر بزرگش، باکستر، جلو رفتند و صندوق را روي عسلي محکم گرفتند و آقاي سامرز کاغذهاي تويش را به هم زد.لوازم اصلي قرعه‌کشي سال‌ها پيش گم شده بود و صندوقي که حالا روي عسلي بود، حتي پيش از به دنيا آمدن وارنر پيره، مسن‌ترين مرد روستا، توي قرعه‌کشي به کار مي‌رفت. آقاي سامرز بارها با روستايي‌ها صحبت کرده بود که صندوق نُوي درست کنند؛ اما هيچ‌کس دلش نمي‌خواست اين صندوق سياهي که به‌جا مانده و سنت را حفظ کرده بود از ميان برود. تعريف مي‌کردند که صندوق حاضر از قطعه‌هاي صندوق پيش از آن درست شده، يعني صندوقي که با آمدن اولين آدم‌ها به اين محل و بنا کردن روستا ساخته شده بود. هر سال بعد از قرعه‌کشي، آقاي سامرز موضوع ساختن صندوق نو را پيش مي‌کشيد؛ اما هر سال بي‌آن‌که کاري سر بگيرد، موضوع به دست فراموشي سپرده مي‌شد. صندوق سياه هر سال فرسوده‌تر مي‌شد؛ تا اين‌که حالا ديگر از سياهي افتاده بود و يک طرفش خش برداشته بود و رنگ اصلي چوب آن ديده مي‌شد و رنگ بعضي جاهايش هم رفته بود و لک و پک شده بود. آقاي مارتين و پسر بزرگش، باکستر، صندوق سياه را محکم نگه داشتند تا اين‌که آقاي سامرز کاغذها را خوب با دست به هم زد. از شاخ و برگ مراسم آن‌قدر کنار گذاشته يا فراموش شده بود که آقاي سامرز خيلي راحت قطعه‌هاي کاغذ را جانشين باريکه‌هاي چوبي کرد که نسل‌هاي پياپي از آن‌ها استفاده کرده بودند. آقاي سامرز استدلال کرده بود که باريکه‌هاي چوب به درد زماني مي‌خورد که روستا خيلي کوچک بود اما حالا که شمار جمعيت از سيصد نفر بيشتر شده بود و احتمالاً بيش‌تر هم مي‌شد، لازم بود از چيزي استفاده کنند که راحت‌تر توي صندوق جا بگيرد. شب پيش از قرعه کشي، آقاي سامرز و آقاي گريوز قطعه‌هاي کاغذ را درست مي‌کردند و توي صندوق مي‌ريختند و صندوق را مي‌بردند توي گاوصندوق شرکت زغال‌ سنگ آقاي سامرز جا مي‌دادند و درش را قفل مي‌کردند تا روز بعد که آقاي سامرز آماده مي‌شد آن را به ميدان ببرد. بقية سال صندوق را مي‌بردند اين‌جا و آن‌جا جا مي‌دادند. يک سال توي انبار آقاي گريوز مي‌گذاشتند و سال ديگر توي ادارة پست، زير دست و پا بود و گاهي توي قفسة بقالي خانوادة مارتين جا مي‌دادند و مي‌گذاشتند همان‌جا باشد.پيش از آن‌که آقاي سامرز شروع قرعه‌کشي را اعلام کند، جنجال زيادي به پا مي‌شد. مي‌بايست صورت‌هايي آماده مي‌کردند، يک صورت از اسم بزرگ تک‌تک خانواده؛ يک صورت از اسم بزرگ تک‌تک خانوارها و صورتي از اعضاي هر خانوار. رئيس پست مراسم سوگند آقاي سامرز را، که مجري قرعه‌کشي بود، بجا مي‌آورد. بعضي مردم يادشان مي‌آمد که يک جور تک‌خواني هم در کار بود که مجري قرعه‌کشي اجرا مي‌کرد و آن آواز سرسري و بدون آهنگي بود که هر سال مطابق مقررات عجولانه سر مي‌گرفت. بعضي مردم عقيده داشتند که مجري قرعه‌کشي موقع خواندن يا سر دادن آواز يک جا مي‌ايستاد، ديگران عقيده داشتند که لابه‌لاي مردم راه مي‌رفت . اما سال‌ها پيش اين قسمت از مراسم ورافتاده بود. مراسم سلام هم در کار بود که مجري قرعه‌کشي مي‌بايست خطاب به کسي که براي برداشتن قرعه مي‌آمد بجا بياورد. اما اين مراسم هم با گذشت زمان تغيير کرده بود تا اين‌که حالا احساس مي‌شد که مجري لازم است خطاب به کسي که به طرف صندوق مي‌رود صحبتي بکند. آقاي سامرز در همة اين کارها سنگ تمام مي‌گذاشت؛ او با پيراهن سفيد و شلوار جين، همان‌طور که يک دستش را سرسري روي صندوق سياه گذاشته بود و خطاب به آقاي گريوز و مارتين‌ها صحبت ملال‌آوري را پيش کشيده بود، مقتدر و با ابهت جلوه مي‌کرد.درست وقتي که آقاي سامرز صحبت‌هايش را تمام کرد و رويش را به طرف روستايي‌هاي گرد‌آمده برگرداند، خانم هاچين‌سن که ژاکتش را روي شانه انداخته بود، با شتاب جاده‌اي را که به ميدان مي‌رسيد پيمود و خود را پشت سر جمعيت جا داد و به خانم دلاک‌رُيکس، که در کنارش ايستاده بود، گفت: «پاک يادم رفته بود امروز چه روزي‌يه.» و هر دو آرام خنديدند. خانم هاچين‌سن باز گفت: «فکر کردم شوورم برگشته رفته هيزم جمع کنه، بعد که از پنجره بيرونو نگاه کردم و ديدم بچه‌ها نيستن، اون وقت به صرافت افتادم که امروز بيست و هفتمه و خودمو به دو رسوندم.» و دست‌هايش را با دامنش پاک کرد. خانم دلاک‌رُيکس گفت: «اما به‌موقع رسيدي. هنوز اون‌جا دارن حرف مي‌زنن.»خانم هاچين‌سن سرک کشيد و لابه‌لاي جمعيت را نگاه کرد و شوهر و بچه‌هايش را ديد که جايي نزديکي‌هاي جلو ايستاده‌اند. دستش را به عنوان خداحافظي به بازوي خانم دلاک‌رُيکس زد و از لاي جمعيت راه گشود. مردم با خوش خلقي کوچه دادند تا او بگذرد؛ دو سه نفر باصدايي که تا جلو جمعيت شنيده شد، گفتند: «اين‌م خانمت، هاچين‌سن.» و « بلاخره خودشو رسوند، بيل.» خانم هاچين‌سن به شوهرش رسيد، و آقاي سامرز، که منتظر ايستاده بود، با چهرة بشاشي گفت: «خيال مي‌کردم بايد بدون تو شروع کنيم، تسي.» خانم هاچين‌سن با خنده گفت: «اگه ظرفامو نشسته تو دستشويي ول مي‌کردم مي‌اومدم هزار تا حرف بم نمي‌زدي، جو؟» و، همان‌طور که مردم پس از ورود خانم هاچين‌سن سر جاي خودشان قرار مي‌گرفتند، خندة آرامي در ميان جمعيت پيچيد.آقاي سامرز موقرانه گفت: «خب، گمونم بهتره شروع کنيم، کلک اين کارو بکنيم تا برگرديم سر کار و زندگي‌مون. کي نيومده؟»چند نفر گفتند: «دنبار، دنبار، دنبار.»آقاي سامرز نگاهي به صورت اسامي انداخت و گفت: «کلايد دنبار، درسته. اين بابا پاش شکسته. کي جاش قرعه مي‌کشه؟»زني گفت: «گمونم من.» و آقاي سامرز رويش را برگرداند او را نگاه کرد و گفت: «زن‌ها به جاي شووراشون قرعه مي‌کشن. تو پسر بزرگ نداري که به جات بکشه، جيني؟» گرچه آقاي سامرز و روستايي‌هاي ديگر جواب اين سوأل را به خوبي مي‌دانستند اما اين وظيفة مجري قرعه‌کشي بود که به طور رسمي اين سوأل‌ها را بپرسد. آقاي سامرز با علاقه‌اي آميخته به ادب منتظر ماند. خانم دنبار با تأسف گفت: «هاريس هنوز شونزده سالش نشده. گمونم امسال خودم بايد به جاي شوورم قرعه بکشم.»آقاي سامرز گفت: «باشه.» و روي صورتي که دستش بود چيزي يادداشت کرد. سپس پرسيد: «پسر واتسن امسال قرعه مي‌کشه؟»پسر بلند قدي از وسط جمعيت دستش را بالا برد، گفت: «حاضر، من براي خودم و مادرم مي‌کشم.» و وقتي چند نفر از لابه‌لاي جمعيت چيزهايي گفتند مثل: «آفرين، جک.» يا «خوشحاليم که مادرت يه مرد پيدا کرده به جاش قرعه برداره.» پسر با حالي عصبي مژه زد و سرش را پايين برد. آقاي سامرز گفت: «خب، پس همه هستن. وارنر پيره شرکت مي‌کنه؟» يک نفر گفت: «حاضر.» و آقاي سامرز سر تکان داد.همين‌که آقاي سامرز گلويش را صاف کرد و نگاهي به صورت انداخت، سکوتي ناگهاني جمعيت را در بر گرفت، گفت: «همه آماده‌ن؟ الآن اسمارو مي‌خونم، اول بزرگ هر خونواده، اون وقت مردا مي‌آن اين‌جا و يه کاغذ از تو صندوق بر‌مي‌دارن. کاغذو همون‌طور تا شده تو دست نگه مي‌دارن و تا وقتي همه برنداشته‌ن به‌ش نگاه نمي‌کنن. روشن شد؟»مردم که بارها به اين‌کار دست زده بودند، آن‌قدرها گوش‌شان به اين دستورها نبود؛ بيشترشان ساکت بودند، لب‌هاي‌شان را گاز مي‌زدند و به هيچ طرفي نگاه نمي‌کردند. سپس آقاي سامرز يک دستش را بالا برد و گفت: «آدامز.» مردي از جمعيت جدا شد و بيرون آمد. آقاي سامرز گفت: «سلام، استيو،» و آقاي آدامز گفت: «سلام، جو.» و با بي‌حوصلگي و با حالي عصبي به هم‌ديگر لبخند زدند. آن وقت آقاي آدامز دستش را توي صندوق کرد و کاغذ تا شده‌اي بيرون آورد. گوشة کاغذ را محکم گرفته بود، چرخيد و به شتاب سر جايش توي جمعيت برگشت و بي‌آن‌که به دستش نگاه کند اندکي دور از خانواده‌اش ايستاد. آقاي سامرز گفت: «الن، اندرسن....بنتام.»در رديف عقب، خانم دلاک‌رُيکس به خانم گريوز گفت: «انگار ميون قرعه‌کشيا فاصله نمي‌افته، انگار همين هفتة پيش بود که قرعه‌کشي داشتيم.»خانم گريوز گفت: «آخه، وقت تند مي‌گذره.»« کلارک دلاک‌رُيکس.»خانم دلاک‌ريکس گفت: «اينم از شوور من.» و همان‌طور که شوهرش پيش مي‌رفت نفسش را نگه داشته بود.آقاي سامرز گفت: «دنبار.» و خانم دنبار همان‌طور که با گام‌هاي محکم به طرف صندوق مي‌رفت، يکي از زن‌ها گفت: «برو ببينم چه کار مي‌کني، جيني.» و ديگري گفت: «اينم از دنبار.» خانم گريوز گفت: «بعدش نوبت ماس.» و شوهرش را تماشا مي‌کرد که از جلو صندوق گذشت، موقرانه به آقاي سامرز سلام کرد و کاغذي از توي صندوق بيرون آورد. حالا ديگر در همه جاي جمعيت مردها کاغذهاي کوچک تا کرده را توي دست‌هاي برزگ‌شان گرفته بودند و با حالي عصبي زير و رو مي‌کردند. خانم دنبار و دو پسرش کنار هم ايستاده بودند، خانم دنبار تکه کاغذ را توي مشت گرفته بود. «هاربرت... هاچين‌سن.»خانم هاچين‌سن گفت: «عقب نموني، بيل.» و آدم‌هاي کنار او زير خنده زدند. «جونز.» آقاي آدامز به وارنر پيره، که در کنارش ايستاده بود، گفت: «مي‌گن تو روستاي بالايي پيچيده که مي‌خوان قرعه‌کشي رو ور بندازن.»وارنر پيره، با صداي فين، ناخشنودي خود را نشان داد و گفت: «يه مشت احمق ديوونه. به حرف جوونا گوش مي‌دن که زير بار هيچي نمي‌رن. يه روزي‌يم در مي‌آن مي‌گن مي‌خوايم بريم تو غار زندگي کنيم. ديگه کسي خيال کار کردن نداره، مي‌خوايم يه مدتي اين جوري بگذرونيم. اون قديما يه مثلي بود که مي‌گفت: قرعه‌کشي ماه ژوئن/ فصل گندم رسيدن. بذارين يه مدتي بگذره اون وقت خوراک‌مون مي‌شه بوتة حشيش‌القزاز آب‌پزو بلوط. تا بوده قرعه‌کشي بوده.» آن وقت با کج خلقي اضافه کرد: «همين‌قدر که اين جو سامرز جوون داره همه رو اون‌جا سنگ رو يخ مي‌کنه برا هفت پشت‌مون بسه.»خانم آدامز گفت: «بعضي جاها ديگه قرعه‌کشي ور افتاده.»وارنر پيره رک گفت: «کارشون زار مي‌شه. يه مشت جوون ابله.»«مارتين.» و بابي مارتين پدرش را نگاه مي‌کرد که به طرف صندوق مي‌رفت. «اُوردايک..... پرسي.»خانم دنبار به پسر بزرگش گفت: «کاش عجله مي‌کردن. کاش عجله مي‌کردن.»پسرش گفت: «ديگه داره تموم ميشه.»خانم دنبار گفت: «آماده شو، بايد بدو بري به بابات خبرو برسوني.»آقاي سامرز اسم خودش را خواند و سپس به دقت قدم پيش گذاشت و ورقه کاغذي از توي صندوق دست‌چين کرد. آن وقت صدا زد: «وارنر.»وارنر پيره، همان‌طور که از وسط جمعيت مي‌گذشت، گفت: «هفتاد و هفت ساله تو قرعه‌کشي شرکت مي‌کنم، يعني هفتاد و هفت بار.»«واتسن.» پسر قدبلند ناشيانه از لابه‌لاي جمعيت پيش رفت. کسي گفت: «نبينم عصبي باشي، جک.» و آقاي سامرز گفت: «آروم باش، پسر.»« زانيني.»سپس مکثي طولاني برقرار شد، مکثي نفس‌گير، تا اين‌که آقاي سامرز قطعه کاغذش را توي هوا گرفت ، گفت: «خيلي خب، رفقا.» لحظه‌اي کسي تکان نخورد و سپس همة کاغذها باز شد. ناگهان زن‌ها همه با هم شروع به صحبت کردند، مي‌گفتند: «به کي افتاد؟» «گير کي اومد؟» «خونوادة دنباره؟» « خونوادة واتسنه؟» سپس همه جا پيچيد: «هاچين‌سنه، بيله.» « به بيل هاچين‌سن افتاد.»خانم دنبار به پسر بزرگش گفت: «برو خبرو به بابات برسون.»مردم برگشتند به هاچين‌سن‌ها نگاه کردند. بيل هاچين‌سن آرام يستاده بود. سرش را زير انداخته بود به کاغذ توي دستش نگاه مي‌کرد. ناگهان تسي هاچين‌سن بر سر آقاي سامرز داد کشيد، «شما بش فرصت ندادين کاغذي رو که مي‌خواس برداره، من چشمم به‌تون بود. بي‌انصافي کردين!»خانم دلاک رُيکس بلند گفت: «جر نزن، تسي.» و خانم گريوز گفت:« فرصت همة ما يکي بود.»بيل هاچين‌سن گفت: «خفه شو، تسي.»آقاي سامرز گفت: «خوب، همه گوش کنين. تا اين‌جا خوب تند پيش رفتيم. و حالا بايد بيش‌تر عجله کنيم تا کار به‌موقع تموم بشه.» صورت ديگر خود را وارسي کرد و گفت: «بيل، تو براي خونوادة هاچين‌سن قرعه کشيدي. کس ديگه‌اي هم هس که جزو خونوار شما باشه؟»خانم هاچين‌سن فرياد کشيد: «دان و اوا هم هستن. اونارو هم وادار کنين بردارن.»آقاي سامرز آرام گفت: «دخترها از طرف خونوادة شووراشون تو قرعه‌کشي شرکت مي‌کنن. تو هم مث همه اينو مي‌دوني.»تسي گفت: «مي‌خوام بگم بي‌انصافي کردين.»بيل هاچين‌سن با شرمندگي گفت: «بي‌خود مي‌گه، جو. دختر من جزو خونوادة شوورش حساب مي‌شه، بي‌انصافي هم نشده. و من به‌جز اين بچه‌ها کس ديگه‌اي ندارم.»آقاي سامرز توضيح داد: «اگه خونواده رو در نظر بگيريم قرعه به اسم تو در اومده و اگه خانوارو در نظر بگيريم باز قرعه به اسم تو دراومده؛ قبول داري؟»بيل هاچين‌سن گفت: «قبول دارم.»آقاي سامرز به طور رسمي پرسيد: «چند تا بچه داري؟»بيل هاچين‌سن گفت: «سه تا، بيل پسر، نانسي و ديو کوچولو. و خودمو و تسي.»آقاي سامرز گفت: «خيلي خب، هري، ورقه‌هاشونو گرفتي؟»آقاي گريوز سر تکان داد و قطعه‌هاي کاغذ را بالا گرفت. آقاي سامرز گفت: «بندازشون تو صندوق. مال بيلو هم بگير و بنداز اون تو.»خانم هاچين‌سن صدايش را تا آن‌جا که مي‌توانست پايين آورد و گفت:« من مي‌گم از سر شروع کنيم، مي‌گم منصفانه نبوده. بش فرصت ندادين سوا کنه. همه ديدن.»آقاي گريوز پنج ورقه را گرفته و توي صندوق انداخته بود. ورقه‌هاي ديگر را روي زمين ريخت و باد آن‌ها را برداشت و با خود برد.خانم هاچين‌سن خطاب به آدم‌هاي دور و اطرافش گفت: «همه شاهد باشن.»آقاي سامرز گفت: «حاضري، بيل؟» و بيل هاچين‌سن نگاهي گذرا به زن و بچه‌هايش کرد و سرتکان داد.آقاي سامرز گفت: «يادتون باشه، ورقه‌هارو بر مي‌دارين و بازشون نمي‌کنين تا همه بردارن. هري، تو به ديو کوچولو کمک کن.» آقاي گريوز دست کوچولو را گرفت و او با رغبت هم‌راه آقاي گريوز تا پاي صندوق رفت. آقاي سامرز گفت: «فقط يکي بردار. هري، تو براش نگه‌دار.» آقاي گريوز دست بچه را بالا گرفت و کاغذ تا شده را از توي مشت محکم او در‌آورد. و در دست نگه داشت و ديو کوچولو، که در کنارش ايستاده بود، سرش را بالا کرده بود و هاج‌وواج نگاهش مي‌کرد.آقاي سامرز گفت: «بعد نوبت نانسي‌يه.» نانسي دوازده ساله بود و همان‌طور که به طرف صندوق مي‌رفت دوستان هم‌مدرسه‌ايش نفس‌شان به شماره افتاد. دامنش را جمع کرد و با ظرافت قطعه کاغذي را از توي صندوق بيرون آورد. آقاي سامرز گفت: «بيل پسر،» و بيلي با چهرة سرخ و پاهاي بيش از حد بزرگ، همان‌طور که قطعه کاغذي در مي‌آورد، چيزي نمانده بود صندوق را بيندازد. آقاي سامرز گفت: «تسي.»زن لحظه‌اي دودل ماند، مبارزجويانه نگاهي به اطراف انداخت و سپس لب‌هايش را بر هم فشرد و به طرف صندوق رفت. کاغذي را قاپ زد و پشت سرش نگه داشت.آقاي سامرز گفت: «بيل.» و بيل ‌هاچين‌سن دست توي صندوق کرد و گشت و دست آخر دستش را با يک قطعه کاغذ بيرون آورد.جمعيت ساکت بود. دختري به نجوا گفت: «کاش نانسي نباشه.» و صداي نجوايش تا کناره‌هاي جمعيت رسيد.وارنر پيره گفت: «اين راه و رسمش نيس. مردم ديگه مث قديما نيستن.»آقاي سامرز گفت: «خيلي خب، کاغذها رو باز کنين. هري ، کاغد ديو کوچولو رو باز کن.»آقاي گريوز کاغد را باز کرد و بالا گرفت و وقتي جمعيت ديد که سفيد است همه با هم نفس راحتي کشيدند. نانسي و بيل پسر ورقه‌هاي کاغذ‌شان را با هم باز کردند و هر دو شاد شدند و خنديدند. برگشتند رو به جمعيت کردند و ورقه‌ها را بالاي سرشان گرفتند.آقاي سامرز گفت: «تسي.» لحظه‌اي مکث بود و سپس آقاي سامرز به بيل هاچين‌سن نگاه کرد، بيل کاغذش را باز کرد و نشان داد. سفيد بود.آقاي سامرز گفت: «نوبت تسي‌يه.» و صدايش آرامتر شد: «بيل، کاغذشو به ما نشون بده.»بيل هاچين‌سن به طرف زنش پيش رفت و ورقة کاغذ را به زور از دستش در‌آورد. نقطة سياهي رويش بود؛ نقطة سياهي که آقاي سامرز شب پيش توي دفتر زغال سنگ با قلم درشت رويش گذاشته بود. بيل هاچين‌سن کاغذ را بالا گرفت و جنب و جوشي توي جمعيت ديده شد.آقاي سامرز گفت: «خيلي خب، رفقا. بذارين زود قال قضيه‌رو بکنيم.»روستايي‌ها هر چند مراسم را فراموش کرده بودند و صندوق سياه اصلي از ميان رفته بود، اما هنوز استفاده از سنگ يادشان بود. تل قلوه سنگ ديده مي‌شد. خانم دلاک‌رُيکس سنگ بزرگي انتخاب کرد که ناچار شد با هر دو دست بلند کند و رو به خانم دنبار کرد و گفت: «زود باش، عجله کن.»خانم دنبار توي هر دو دستش سنگ بود و نفس‌نفس زنان گفت: «من ناي دويدن ندارم. تو برو جلو ، بت مي‌رسم.»بچه‌ها ديگر سنگ برداشته بودند و يک نفر چند ريگ کوچک به دست ديو کوچولو داد. تسي هاچين‌سن حالا در وسط فضايي خالي ايستاده بود و همان‌طور که روستايي‌ها به طرفش پيش مي‌رفتند، دست‌هايش را نوميدانه پيش آورد و گفت: «منصفانه نيس.» سنگي به يک طرف سرش خورد.وارنر پيره گفت: «يالا، يالا، همه با هم.» استيو آدامز در جلو جمعيت روستايي‌ها بود و خانم گريوز در کنارش ديده مي‌شد.خانم هاچين‌سن جيغ کشيد: «منصفانه نيس، عادلانه نيس.» و سپس همه روي سرش ريختند.

نقل از کتاب داستان و نقد داستان و کارگاه نقد، جلد سوم، گزيده و ترجمه احمد گلشيري،

1 ) Shirley Jackson2) Bobby Martin3) Harry Jones 4) Dickie Delacroix5) Dellacroy 6) Halloween 7) Summers 8Graves (9) Baxter 10) Warner 11) Haatchinson 12) Bill 13) Tessie 14) Dunbar 15) Clayde 16) Janey 17) Horace 18) Watson 19) Jack 20) Adams 21) Steve 22) Allen 23) Anderson 24) Bentham 25) Clark 26) Harburt 27) Overdyke (28 Percy 29) Zanini 30) Don 31) Eva

هیچ نظری موجود نیست: